مرا عشق تو تیمار زبس این ذهن فرار
به سوی قبلهی تو همی بندیم زنار
به شرکی که تو باشی مدد! یاری ز کرار
فقط یک لحظه دیدار بود سودای دیدار
مرا عشق تو تیمار زبس این ذهن فرار
به سوی قبلهی تو همی بندیم زنار
به شرکی که تو باشی مدد! یاری ز کرار
فقط یک لحظه دیدار بود سودای دیدار
هفته پیش برای اولین بار والیبال ساحلی بازی کردم. البته نه استاندارد. تونستم نسبتا خوب بازی کنم و خیلی هم لذتبخش بود. این کاملا برخلاف خودشناسی من از خودم بود که من ورزشهای پیچیده تر از دویدن و شنا رو خوب انجام نمیدم. همچنین زد و دست به راکت شدم و یه جلسه تنیس هم بازی کردم و دیدم شروع بدی نکردم. اینا باعث شد پیش خودم فکر کنم واقعا چقدر از چیزی که اسمش رو خودشناسی گذاشتم واقعا درسته. چون بعضی اوقات اتفاقاتی میافته که میفهمم اصلا اونطوری که فکر میکردم نیستم. به نظرم این که این غافلگیری از خود اتفاق میافته دو تا علت اصلی داره. یکی این که آدمها در حال تغییرند و سریع تغییر میکنند، برای همین یه چیزی که آدم راجع به خودش فکر میکنه و دو ماه پیش واقعیت داشته ممکنه الان دیگه درست نباشه. دلیل دیگهاش هم این میتونه باشه که اصلا همون اول هم ما دچار خطای شناختی شدیم و خودمون رو درست نشناختیم. اگه به مفصلتر این بحث علاقه دارید میتونید ادامه مطلب رو بخونید.
لا بغلو کما هو احببته
و لو بجرمی و غفلتی اعجبته
ما وجدت بابیض او سودا
الیه کلا اقبل وجهی عودا
طرفه عشقی صعقت سحاب عینی
لکی اغسل جرم عدوی بینی
ان لسانی قصرت علو ذکری
جرمه و لو قطعت حدود فکری
هو اشتری قلبی الرخیص ثمنا
یکاد انی اظن نفسی حسنا
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
این البته شعری است از برادر حافظ که چون خیلی یادش افتادم حدس زدم برداشت درونذهنی خودم رو در ادامه مطلب آشکار کنم.
پاک نمیشود چرا نام تو از خیال من / روز و شب است این سخن در من من جدال من
جرعه خون همی چشم از جگر روان خود / چون مغولان ز اسب خود چنین شده روال من
تو ای که چشم زحم تو دوای حال ما بود / از بغل نگاه خود تشر بزن به حال من
پیر شدم ز فکر تو این همه سال نامدی / دل نشد از تو ناامید رفت ز کف جمال من
بسکه تویی، تویی و بس، نمانده من در این قفس / چون که یکی و یک تویی، وصال تو زوال من
با همه سختی ره، یا کمی زاد سفر / کم نشود انرژیام سوی تو ای کمال من
داشتم یک قسمت از سریال ملاصدرای صدا و سیمای جمهوری اسلامی را میدیدم. دیدم که رقیب لات و عیاش ملاصدرا چگونه در آتش محبت ذوب شد. من هم برانگیخته شدم و اثر فوق را از جاهای مختلف وصله کردم و ایجاد کردم.
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت / مانده به دلم همچو ایمیلان درفت
CC شدم و به سمت دیگر رفتی / غافل شدهبودم ز حقوقی نفتی
گشتی به سرم نقطهی مرجع زان رو / دیگر نرود ز سر به دل یک مهرو
گاهی ز رقیب در خیالم نالم / گاهی زخیال فارغ از احوالم
از دل برود هر آن که از دیده برفت / لکن چه کنم خیالش از دیده نرفت
لابد که پرستیژ ندارد سحرت / سحر از سر من نشد ز شب تا سحرت
حتی نروی ز دیدهام تا بروی / از دل که عجیب سمت او میگروی
خامش شو غریب بندهاتی ور نه / شد آب رخت ز سطح ظرفش سر نه؟
با سلام، بسیاری از استدلالات کلامی شیعه از مانند این است که اگر نبوت نداشتیم که بدبخت میشدیم! پس حتما نبوت داریم. روزی یکی از دوستان من در جلسهای برای تصمیمگیری راجع به چیزی سخن زیبایی گفت.
رفتی و نمانده راهی به جز از قفا بریدن - مگسی چو من زبون را چه به قافها پریدن؟
تو مهینی و شهینی تو عجایبآفرینی - سیهای چو من زبون را چه به شاهها رسیدن؟
همه رفته از سر و دل هوش و شور و مر شده گل - خرفی چو من زبون را چه به یوسفی خریدن؟
قدح نیاز سفتم، همه جانماز شستم - چفتی چو من زبون را چه به از قدح رمیدن؟
فام سیم تک خریدم به جدار دل کشیدم - عمله چو من زبون را چه به نقش مه کشیدن؟
همه عمر سیم و زر شد، همه عمر از قفس شد - کاسبی چو من زبون و لب عمرها چشیدن؟
قصهی خیال و خال و خس بندهاتیام من - سادهای چو من زبون را چه به متروپل دویدن؟