پاک نمی‌شود چرا نام تو از خیال من / روز و شب است این سخن در من من جدال من

جرعه خون همی چشم از جگر روان خود / چون مغولان ز اسب خود چنین شده روال من

تو ای که چشم زحم تو دوای حال ما بود / از بغل نگاه خود تشر بزن به حال من

پیر شدم ز فکر تو این همه سال نامدی /  دل نشد از تو ناامید رفت ز کف جمال من

بسکه تویی، تویی و بس، نمانده من در این قفس / چون که یکی و یک تویی، وصال تو زوال من

با همه سختی ره، یا کمی زاد سفر / کم نشود انرژی‌ام سوی تو ای کمال من