فکر میکنم رابطهی من با تنم نه طوریه که ملا صدرا میگفت و نه طوری که دکارت و نه هر کس دیگهای. من فکر میکنم که ...
در یه درخت علی معلولی که در راسش باریتعالی است ما خلق شدهایم. هر کسی کاملا از مخلوقاتش با خبره. من فکر میکنم من با تنم رابطهی طولی ندارم چون نه جسمم از من کاملا خبر داره و نه من از جسمم و مکانیسمهای پیچیدهاش کاملا خبر دارم. من فکر میکنم خالق من، من رو تغییر میده تا به من اطلاعاتی رو از طریق حواسم برسونه. یعنی انتقال اطلاعات فقط میتونه از طریق تاثیرگذاری خالقها توی مخلوقهاشون باشه. دو تا مخلوق که در کنار هم هستند چطوری میتونن اطلاعاتی رو رد و بدل کنن؟
اما در رابطه با کارهایی که میکنم فکر میکنم که من مثل یک اوپراتور پشت سیستمی نشسته ام و برای انجام دادن کارها تصورات خاصی رو میکنم و یک سیستم تصورات من رو نگاه میکنه و از اونها متوجه میشه که چطور باید بدن رو کنترل کنه. یعنی یه چیزی هست که رابطهی علی با سیگنالهای مغزی من داره و وقتی تصور من از تکون دادن دستم بش اطلاع داده میشه سیگنالی رو تولید میکنه که دستم رو تکون میده. همین. یعنی رابطهی علمی فقط بین خالقها و مخلوقهاشون هست و نه کسایی که با هم رابطهی همزادی یا عرضی دارن.
اینطوریه که تمام کارهای ما در قالب دعا انجام میشن و ما برای حتی راه رفتن هم تسلط خلقی روی بدنمون نداریم. حالا که کل کارها مون داره با دعا راه میافته لزوم دعا کردن و اصلا معنی دعا کردن معلوم میشه. دعا در واقع وقتیعه که با تمام وجودت یه چیز رو میخوای و تمام ابعادت در جهت اون چیز هستند. دقیقا مثل وقتی که دستت رو تکون میدی. فقط وقتی تکون میخوره که دودل نیستی که راست ببریش یا چپ. تا مطمئن میشی که میخوای ببریش چپ و اراده میکنی میره. تمام اینها هم بدون این که به مکانیزمهای عصبیاش کمترین اشرافی داشته باشیم انجام میشه.